🎀Roman_serial🎀
120 subscribers
1.26K photos
97 videos
28 files
139 links
Download Telegram
Forwarded from عکس نگار
لذت خواندن رمان های سریالی هر شب در کافه رمان
همراهی شما موجب امتنان است

https://telegram.me/roman_serial
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_یکم


یاد دیروز افتادم و جمله ی او به حاج کمیل.حالا تازه داشتم معنی حرفها ونگرانیهاش رو درک میکردم.

با بهت و ناباوری چشمهاش رو که با لذت به حال و روزم میخندید نگاه کردم.
با لحنی پیروزمندانه گفت: هااان؟ ؟ چیشد؟! هنوزم میخوای بگی نمی‌ترسی؟ امروزم یک نامه رسیده دستش.و اینبار با آدرس اینجا!!
زنگ آیفون به صدا در اومد.

با وحشت از جا پریدم.پرسیدم: کیه؟؟ او به سمت آیفون رفت و با پوزخندی گفت:نگران نباش غریبه نیستن آشنان!!
با وحشت به سمتش دویدم!

حاج کمیل وپدرشن؟؟
او خنده ی عصبی ای کرد.
_نه واسه اومدن اونا زوده. همه چیز حساب شده ست. طوری نقشه چیدم که یک تیر ودونشون بشه.با یک حرکت، هم انتقامم رو از تو میگیرم هم از عاملین اصلی فلج شدن مسعود!!

از حرفهاش سر در نمی آوردم! اصلا من چرا از او میپرسیدم؟آیفون که تصویری بود. چشم دوختم به آیفون. چهره ای مشخص نبود. فقط ظاهرا پیدا بود که مردند.

یقه ش رو گرفتم.
_بگو اینا کین؟؟؟ بگو کی هستن نسیم وگرنه خداشاهده برام هیچی مهم نیست.

او خودش هم انگار ترسیده بود.آب دهنش رو قورت داد.
_خیلی دیرشده عسل خیلی..من با تحویل دادن تو به اونها معامله کردم.

با حرص و وحشت گردنش رو گرفتم و تکونش دادم:بهت میگم با کیا؟؟ د حرف بزن بی شرف!

گفت: با چندنفر از دوست پسرای قبلیت! همونایی که مسعود و زدن. .
باورم نمیشد..انگشتهام شل شد و از روی گردنش پایین افتاد.

گفت: نگران نباش قبل از اینکه خطرجدی ای تهدیدت کنه پدرشوهرت میرسه و اونا گرفتار قانون میشن.اینطوری شاید از بار گناه خودتم کم بشه.

عقب عقب رفتم به سمت در اتاق..با نا امیدی وبیحالی گفتم:الهی آتیش بگیری نسیم..چادرم.چادرمو بهم بده..
گفت:کلید ندارم.

و با شتاب به طرف در خونه دوید و در رو باز کرد.من با نا امیدی و اضطراب فقط به دو رو برم نگاه میکردم تا شاید پارچه ای لچکی چیزی پیدا کنم و روی سرم بندازم.
اینجا آخر خط بود اینجا آخر اضطرار بود.من مضطر بودم!
دستم از هر امداد وامدادگری کوتاه بود.

باید جیغ میکشیدم تا شاید همسایه ها نجاتم بدهند ولی من زبانم به دهانم نمیچرخید.مثل کابوسهایی که در این مدت میدیدم! که هرچه سعی میکردم جیغ بکشم نمیتونستم.

با زبانی لال در درونم کسی فریاد زد:یا اماااام زماااااان مضطر عاااااالم نجاتم بده …نزار چشم نامحرم به روی ذریه ی مادرت بیفته..نزار دشمن ذریه ت دلشاد شه.

صدای سلام و خوش آمدگویی اونها از پشت در می اومد.به سمت مبل دویدم تا بین صندلیها پنهان شم که چشمم افتاد به کیفم و حاجت روا شدم.کیفم رو باز کردم و چادر تاشده وچانه داری که از طریق اون دختر، جدم بهم رسونده بود بازکردم و روی سرم انداختم.من که توانی نداشتم.
قسم میخورم دست ملائک چادر سرم کردند.

همان لحظه دو مرد مقابلم ایستادند.اما از نسیم خبری نبود.میلاد و حمید با چشمهایی کثیف و شیطنت بار نگاهم میکردند.

میلاد گفت:هی ببین کی اینجاست؟!!!! نماز میخوندی حاج خانوم؟ نکنه مزاحم شدیم؟
حمید که از همون ابتدای دوستی هرزتر و وقیح تر بود در جواب میلاد گفت:من که فکر میکنم این یک لباس جدیده برای سورپرایز کردن ما!! بنظرم بهتر از لباس خوابه؟ مخصوصا اگه …

از وقاحت و بی ادبی او تمام بدنم خیس عرق شد.کاش هرکسی اینجا بود جز حمید..حمید بیمار بود.حیوون بود.بی شرم و خدانترس بود.
نسیم لباس بیرون پوشیده در حالیکه مسعود رو روی ویلچر حمل میکرد رو کرد به پسرها وگفت:خب دیگه من دارم میرم..کلید اون خونه هه رو رد کن بیاد.

حمید کلید و کف دستش انداخت وگفت: ایول خوشم اومد.نمیدونی چقدر دلم عسل میخواست. اصلا قندم افتاده ..

او همینطوری وقیح و بیشرم حرف میزد و من مثل یک بره ی بیچاره بین دوتا مبل به دیوار چسبیده بودم و تسبیحم رو فشار میدادم.

نسیم کجا میرفت؟ چطور میتونست منو با اینها تنها بزاره.؟
با التماس رو به نسیم گفتم:نسیم کجا داری میری؟؟ ایناااا از من چی میخوان؟ نسیم از خدا بترس.

نسیم اصلا نگاهم نمیکرد.
رو به آنها با التماس گفت: قول دادید بهش آسیبی نرسونید.فقط فیلم بگیرید و برید..

حمید کف دستش رو به هم مالید: آخخح چه فیلمی بشه این فیلم..
خدایا نه…قرارمون این نبود..من نمیدونستم اعتماد صادقانه ی من به بنده ت اینقدر برام گرون تموم میشه. من نمیدونستم قراره این قدر بیچاره بشم!! من بد بودم .من سزاوار تنبیه بودم حاج کمیل چه گناهی کرده بود؟ گناه این بچه چه بود؟

نسیم ضبط رو روشن کرد و تا آخرین شماره صدا رو زیاد کرد و به سمت در خونه رفت.تازه از خواب بیدار شدم! خون در رگهام غلیان کرد.با صدای بلند جیغ کشیدم کمکککککککککک و به طرف در دویدم قبل از اینکه به در برسم میلاد بازومو گرفت و پرسید: کجا؟؟؟؟

ادامه دارد ...
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_دوم


شما یک بدهکاری کوچیک به ما داری..

من بی توجه به او با تمام توان التماس نسیم رو صدا زدم:
نسیمممممممم بابات به عزات بشینه نسیمممممم.نسیم منو از دست این گرگها نجاتم بده…نسیممم بچم….نسیمممم زنگ بزن پلیس..تو روخدا زنگ بزن

ولی نسیم رفت و میلاد در رو قفل کرد.
از همون کنار در چیزی بلغور کرد ولی اینقدر صدای ضبط زیاد بود که
هیچی نمیشنیدم.حمید خواست نزدیکم شه که میلاد دستش رو گرفت و فکر کنم گفت:فعلا نه!

من دیگه امیدی نداشتم!عقب عقب میرفتم وتمام سلولهام خدا رو صدا میزد.زیر لب با بچم حرف میزدم:نترس مامان نترس.یادت باشه ما تو آغوش خداییم.پس فقط تماشا کن و نترس!

گرچه اینها رو به بچم میگفتم ولی دروغ چرا؟ صدای شومی در درونم میگفت خبری از اون آغوش نیست! دل نبند..تو دیگه تموم شدی.دیگه برام مهم نبود که حاج کمیل منو ببینه درموردم چه فکری میکنه! اگر بلایی سرم میومد دیگه زندگی معنی ای نداشت..در ده سال غفلت و تاریکی عفتم رو حفظ کردم حالا اگر بی عفت میشدم میمردم.چه با حاج کمیل چه بی او!!

خوردم به یک دیوار کوتاه.اوپن آشپزخونه بود! دویدم و از روی جا قاشقی روی ظرفشویی چاقو برداشتم. میلاد کنار اوپن ایستاد!

نگاهی به سراپای من انداخت و گفت: خیلی دلم میخواست بازم ببینمت! ببینم چه ریختی شدی!اونروزها فک میکردم از من پولدارتری. تریپم بهت نمیخوره! وقتی نسیم گفت هیچی نداشتی تعجب کردم.ایول واقعا بهت.چه خوب ادا بچه مایه دارها رو در میاوردی.اون موقعها زبون داشتی یکی اینقدر!! طنازی و دلربایی میکردی.حالمو خراب میکردی.الان دیدنت با این سرو شکل یک کم واسم عجیبه!!واقعا توبه کردی یا از ترس گذشته ت پناه بردی به ازدواج؟!

حمید مشروب به دست پشت سرش ظاهر شد!
_نه داداش!! من که میگم ازدواجش الکیه.لابد میخواسته شوهرشو بتیغه..

وبعد در حالیکه شیشه رو بالا میکشید گفت:
اصلا شاید ازدواجشم دروغ باشه چون تا جاییکه من میدونم این خوشش نمی اومد شبا با کسی باشه.

حرفهای حمید اونقدر رکیک و زشت بود که برای آخر عمرم بسم بود! این اون گذشته ی من بود!! ‘گذشته ای که دنبالم اومده بود و میخواست بهم بفهمونه حتما نباید جسم خودت رو در اختیار کسی قرار بدی تا بهت انگ بخوره همونقدر که فکر هرزه ی مردی رو درگیر خودت کنی انگار که تن فروختی’ دیگه چه فرقی میکرد چه اتفاقی بیفته؟ ؟ چشمهام رو بستم.خدا اینجا توی این خونه نبود.

من از آغوش او سقوط کرده بودم.کی وکجا نمیدونم! ولی اینجا خدا نبود! من بودم و تسبیح الهام و یک بچه ی سه ماهه!!
از همین حالا خودم رو تصور میکردم که زیر چنگال اونها الوده شدم و…

اشکم به پهنای صورتم ریخت.چشمم رو باز کردم.دستی نزدیک صورتم بود.دستهای کثیف حمید بود که قصد داشت صورتم رو نجس کنه.

دوباره در درونم فریاد کسی رو شنیدم که میگفت:خدا اینجاست! مقاومت کن! نزار نا امیدی به اونها فرصت بده.چاقو رو مقابل او گرفتم و با تهدید گفتم:اگر دستت به من بخوره زنده نمیمونی!

آفرین این شد! اگر اونها میفهمیدند که ترسیدم همه چیز تموم میشد اونها دونفر بودند و ما هم دونفر!! حمید و میلاد با هم من و خدا هم باهم..

زور ما خیلی بیشتر از این دونفر بود. حالا حسش میکردم.اینو از صدایی که نمیلرزید و دستی که محکم چاقو رو چسبیده بود حس کردم.
او با دیدن چاقو عقب رفت و با چشم هرزو مستش گفت: اوه اوه چه عصبانی! کاریت ندارم که بابا..میخواستم دلداریت بدم.دلداری که اشکالی نداره خشگل خانوم؟

بعد دستهاشو با حالتی منزجر کننده و چندش اور باز کرد و گفت:بیا در آغوش اسلام..
و غش غش خندید..

عجیب بود که دیگه نمیترسیدم.نمیدونم قرار بود چطوری اینها ناکام بمونند ..شاید مثل سپاه ابرهه خداوند از آسمان بجای سنگ سقف رو نازل میکرد بر سرشون و یا شاید جان اونها رو در همون لحظه میگرفت.

گفتم:برو گمشو از این خونه بیرون .گمشو وگرنه میزنمت..
او با حرکتی سریع یه بشکن زد کنار گوشم:بیا بزن بینم؟! ما چاقو خورده تیم جیگر..ژووووون

عقب تر رفتم و چاقو رو محکم چسبیده بودم حمید به میلاد گفت: داش میلاد فیلم بگیر که میخوام بلوتوث کنم واسه شوهرش!

میلاد گوشیش رو درآورد و مشغول گرفتن فیلم شد.
حمید مثل یک گرگ به کمین نشسته به سمتم اومد .

وحشت به همه ی وجودم رخنه کرد! چقدر احساساتم متغیر بود در این دقایق پایانی! زیر لب زمزمه کردم:خدااا مراقبم باش..بی عفت بشم اون دنیا گله تو پیش خودت میبرم..

از حرفم اشکم در اومد.چاقو رو در هوا چرخوندم!
_بخدا بیای جلو میزنم.

او مست تر از این حرفها بود که چاقو رو درک کنه.
گفت:بزن

ادامه دارد...
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_سوم



میلاد بلند گفت:حمید سر به سرش نزار. قرارمون این نبود.
حمید چشم از من برنمیداشت!

گفت:تو میتونی جنتلمن باشی من نه! من هروقت یک بره ی ترسو و خوشگل میبینم نمیتونم جلو شکمم رو بگیرم!
میلاد مضطرب بود.

دستش رو جلو آورد تا چاقو رو بگیره. باید بهترین تصمیم رو میگرفتم. او زورش از من بیشتر بود.چون هم مرد بود وهم مست! من نمیتونستم بااو درگیرشم چون ممکن بود جنینم آسیبی ببینه .خدا رو بلند صدا زدم. اشکهام مثل سیل عالم خراب کن پایین میریخت دوباره صدا زدم.. همون مضطری که چادر سرم انداخت! همون مضطری که سالهاست داره فریاد میزنه:شیعههههههه ی علیییییی! ! و ما کرهستیم.گوشمون رو اونقدر گناه پرکرده که صدای هل من ناصر ینصرنی ش رو نمیشنویم!
چشمم رو بستم و با آخرین توانم فریاد زدم: امااااااام زمااااان به فریااااااادم برس..

ناگهان دستی که چاقو در اون جا داشت بی اختیار به روی بازوم فرو رفت! لحظه ای دستم داغ شد.

وقتی چهره ی وحشت زده ی حمید رو دیدم چاقو رو بیرون آوردم و دوباره به بازوم فرو کردم..

او عقب عقب رفت و رو به میلاد گفت:این دیوونست باباااا…
هیچ دردی احساس نمیکردم! فقط نمیتونستم چشمهام رو ثابت نگه دارم.میلاد رو دیدم که با تشویش و وحشت بازوی حمید رو گرفت و گفت:بریم دیوونه بریم دارن درو میشکنن..

وقتی مطمئن شدم از آشپزخونه بیرون رفتن روی زمین ولو شدم .. صدای موسیقی زیاد بود.ولی نمیدونم چرا توی گوشم همش صدای اذان پخش میشد! اون هم با یک صوت متفاوت!

هنوز بیم اون داشتم اونها سراغم بیان.چشمم رو به زور وا کردم..تنه ای سخت در آغوشم گرفت.از ترس جیغ کشیدم:نههههههههه
صداش آرومم کرد:رقیه جان…رقیه خانوم..سادات گلمممم چرا غرقه به خونی؟؟چرا مثل مادرت دست وبازوت خونیه؟!

آه بخون…بخون حاج کمیل روضه مادرم رو..بخون! میگن امام زمان روضه شونو دوست داره.

لبهای گرم و خیس از اشک چشم حاج کمیل روی صورت سردم میرقصید! چقدر خوب بود که او همیشه تنش گرم بود!من داشتم از شدت سرما میلرزیدم.چشمهام رو به سختی باز کردم و با خنده ی شوق زبان گرفتم.
سعی کردم فک لرزونم رو کنترل کنم.

_حاج کمیل دیدی؟ دیدی گفتم نمیزارم اعتمادت بهم سلب شه؟ هم..هم…هم…دیدی…هم ..هم..دیدی جدم نذاشت شرمنده شم؟ بخدا…هم هم.نذاشتم یه تار….هم ..هم..یه تارمومو ببینند..نذاشتم
او با چشمهایی خیس از اشک آهسته گریه میکرد.

گفت:الهی قربون اون جدت برم که تو رو به من داد..الهی قربون اون جدت برم که تو الان سالمی..حرف نزن! حرف نزن خانومم..حرف نزن ..
چشمهام جون دیدن نداشت ولی دوست داشتم با آخرین جون کندناش او را سیر تماشا کنم.

او عمامه ش رو روی زمین گذاشت و آهسته سرم رو روی اون قرار داد.چشمم بسته شد.صدای جر خوررن پارچه ای به گوشم رسید.دستهای گرم و لرزنده ی او راحس میکردم که چیزی رو دور بازوم میبنده.وای چه آرامشی!!

صدای موزیک قطع شد.
حالا موسیقی زندگی بخش مردی از جنس نور در گوشم مینواخت!
تاپ تاپ تاپ تاپ..محکم و با صدایی بلند.

سرم دوباره روی قفسه ی سینه ش بود.نفس بکش رقیه! این عطر بهشته! بهشتی که خدا بهت داده.دیدی چقدر خدا قشنگ بغلت کرد و جا دادت تو بهشت؟ حالا دیگه آروم بخواب!! از هیچ چیز نترس! فقط گوش کن به صدای آهنگ زیبای بهشت …تاپ تاپ تاپ تاپ…

اون سمت بهشت کنار یک درخت پربار تاک الهام نشسته و نوزاد منو با لبخند در آغوش گرفته!! نگاهش سمت منه و هرازگاهی چشمهاشو از من میگیره و به نوزادم با عشق و علاقه نگاه میکنه!

پرسیدم:حالش خوبه؟!
چشمهاش رو به نشانه ی تایید بازو بسته کرد و خندید!
کسی دستی روی پیشانیم گذاشت.نگاهش کردم.آقام چه جوون و زیبا شده بود.

گفت: انگور میخوری؟
تشنه م بود!! گفتم:بله آقاجون..دلم انگور میخواد! .او خوشه ی انگور رو دستم داد و با محبت نگاهم کرد.چشم از آقاجانم برنمیداشتم.

پرسیدم:آقاجون چرا شما از اول برام آقا بودی نه بابا؟؟
خندید!!
_اگر آقا نبودم نمیبخشیدمت.
پس آقام منو بخشید!

جواب دیگرش رو خودم پیدا کردم:او قبل از اینکه بابا باشه سید و آقا بود!

ادامه دارد ...
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_چهارم


صدای پچ پچ های خفیف و پرتعدادی به گوشم میرسید.

_الهی بمیرم براش..خدا میدونه چی کشیده
_من از همون اولش حس خوبی به اون دختر نداشتم.حالا خداروشکر بخیر گذشت. .

_خدا از سرتقصیرات اون دختر نگذره..ببین چطور با این دختر بازی کرد.

چشمهام رو به آرومی باز کردم.دور و برم چقدر شلوغ بود.
خواب بودم یا بیدار؟!

اولین صورتی که مقابلم دیدم فاطمه بود.قبلا هم، این صحنه رو دیده بودم.با چشمهای اشک آلود و نگران نگاهم میکرد.

صورتم رو بوسید و آهسته اشک ریخت..
_تو آخر منو میکشی رقیه ساداات..الهی بمیرم برات که اینقدر مظلومی. .اینقدر اذیت شدی..
اشک خودمم در اومد.
نمیدونم خودش از من جدا شد یا مادرشوهرم او رو از من جدا کرد.
او برعکس فاطمه لبخند زیبایی به لب داشت.پیشونیمو بوسید و پرسید:حالت چطوره دخترم؟

من فقط آهسته اشک میریختم.
هنوز در شوک بودم.
راضیه ومرضیه به نوبت جلو اومدند و بوسم کردند.

راضیه خانوم کنار گوشم زمزمه کرد:دیگه تموم شد عزیزم..از حالا به بعد خودمون مراقبت هستیم..نمیزاریم کسی بهت چپ نگاه کنه..
نکنه واقعا خواب بودم؟! اونها واقعا نگران حال و روزم بودند.؟ شماتتم نکردند؟ شک نکردند.؟

حاج آقا مهدوی..حاج آقا مهدوی چرا اینجا نبود؟ نکنه او قید منو زده بود؟ نکنه دیگه منو به اولادی قبول نداشت؟!
خدایا شکرت! او همینجاست! پشت در نیمه باز اتاق!
منو دید که نگاهش کردم.

لبخندی به لبش نشست و با یک یا الله وارد شد.
تسبیح به دست و نگاه به زیر بالای سرم ایستاد.
با اشک وشرم نگاهش کردم.
در نگاهش چیزهایی بود که من معنیش رو نمیفهمیدم.
ناگهان خم شد و پیشونیم رو بوسید و دستم رو فشرد.

_خداروشکر بابا که سالمی..خدا روشکر..ما رو صدبار کشتی و زنده کردی.
دستش رو محکم فشردم و زیر گوشش گفتم:حاج آقا من واقعا دنبال بردن آبروتون نبودم. .
چندبار آروم پشت دستم زد:میدونم بابا میدونم. شما افتخار مایی! خدا رحمت کنه پدرو مادرت رو!

آه چقدر دلم آروم گرفت!!
حاج کمیل گوشه ای از اتاق ایستاده بود و تسبیح به دست با اندوه نگاهم میکرد و لبخند غمناکی برلب داشت.
اتاق که خلوت از جمعیت شد نزدیکم اومد! عاشق این حیاش بودم! شاید با دیدن نجابت او هیچ کسی فکرش را هم نمیکردکه او چقدر در مهرورزی استاده!

دستم رو گرفت و نگاهم کرد.
آه چه لذتی داره بعد فرار از دنیایی کثیف و وحشتناک که بنده های بد خدا برات ترتیب دادن تو آغوش خدا آروم بگیری ودستت تو دست
بنده ی خوبش باشه!

دلم میخواست فکر کنم همه ی اتفاقها یک کابوس بوده و من فقط در یک تب هیستریک این صحنه های وحشتناک و نفس گیر رو تجربه کرده بودم ولی حقیقت این بود که اون اتفاقها افتاده بود.

حاج کمیل غنچه‌ ی لبخندش شکفت.
من هم با او شکفتم!
انگشتهای مهربان و نرمش رو روی دستم رقصوند! چه عادت قشنگی داشت! این رقص انگشتها رو دوست داشتم!

_سلام علیکم عزیز دلم؟؟حالتون چطوره؟
گلوم خشگ بود.
گفتم:سلام! شما که باشی کنارم دیگه حال و روز معنا نداره حاج کمیل.
دستم رو روی لبهاش گذاشت و بوسید.
چشمهاش برکه ی اشک شد.

_خیلی میخوامت سادات خانوم. .
نفس عمیقی کشیدم! اگه اتفاقی برام میفتاد و نقشه ی نسیم عملی میشد باز هم حاج کمیل میگفت منو میخواد؟!!! اگر آبروم به تاراج میرفت حاج کمیل بوسه به دستم میزد و عاشقونه بهم میخندید؟!

فکر این چیزها آزارم میداد! دیگه بسه آزار..من از دست آقام خوشه ی انگور گرفتم. آقام گفت منو بخشیده.پس دیگه نباید به این اتفاقها فکر کنم. هرچند که سوالات بیشماری ذهنم رو درگیرخودش کرده بود و باید به جواب میرسیدم.

گفتم:باورم نمیشه از اون مهلکه جون سالم به در برده باشم.نمیدونید این چندساعت برمن چی گذشت..

سرش رو به نشانه همدردی تکون داد:میفهمم میفهمم!
گفتم:نمیدونید چه معجزاتی به چشم دیدم!!
دوباره با همان حالت جواب داد:یقین دارم..یقین دارم
اشک از چشمم جاری شد.
_بچم حالش خوبه؟
گفت:بله..به لطف خدا.

نفس راحتی کشیدم و صورت زیبا و روحانی الهام رو در خواب مجسم کردم که نوزادم در آغوشش غنوده بود.
گفتم:خیلی حرفها دارم براتون حاجی..خیلی اتفاقها افتاد..
او سرش رو با ناراحتی شرمندگی پایین انداخت.

گفت:قصور از من بود! کاش به شما زودتر گفته بودم در اطرافمون چه خبره.خیلی کلنجار رفتم دراین مدت بهتون بگم چه اتفاقی داره می افته ولی وقتی رفتارتون رو اونشب بعد صحبتهای حاج آقا دیدم صلاح ندونستم خبردارتون کنم قصه از چه قراره.از طرفی هنوز مطمئن نبودم این بازیها زیر سر کیه! گفتم خودم میرم تحقیق میکنم، پیگیری میکنم تا شاید چیزی دستگیرم شه اما..

آه بلندی کشید و گفت:به هرحال دیگه همه چیز تموم شد.دیگه کسی برای آزار دادن و آسیب زدن شما وجود نداره.

ادامه دارد...
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنجم



با تعجب پرسیدم: یعنی اون دوتا رو پلیس گرفت؟
او آهسته پشت دستم رو زد: بله!! ما و پلیس پشت در بودیم وقتی اونها بیرون اومدند.

آه کشیدم.
_چه فایده وقتی متهم اصلی فرار کرد.
حاج کمیل پرسید:کی رو میگید؟ نسیم.؟؟؟
سرم رو به حالت تایید تکون دادم.
او با لبخندی رضایت بخش گفت:نگران نباشید اونم دستگیر شده!

خودم رو از روی بالش با هیجان بالا کشیدم. بازوی چپم درد گرفت.
از ناله ی من حاج کمیل ایستاد و کمکم کرد بنشینم.

پرسیدم:نسیم چطوری دستگیر شد؟!
او صندلیش رو جلوتر آورد و نزدیک صورتم نشست!
گفت:مفصله!
التماس کردم:نه خواهش میکنم برام تعریف کنید.من احتیاج دارم به دونستنش!! اونم کل ماجرا..نسیم میگفت براتون نامه میفرستاده در این مدت! حقیقت داره؟
او سرش رو با تاسف تکون داد:بله حقیقت داره

_پس چرا به من نگفتید؟؟! وااای باورم نمیشه!! این دختر با آتش کینه وحسدش منو نابود کرد.
او کمی مکث کرد و گفت:
در حقیقت خودشو نابود کرد.میدونید یاد یک حدیث از حضرت علی افتادم.که فرمود:

آفرین بر حسادت ! چه عدالت پیشه ست ! پیش ازهمه صاحب خودش را
مى کشه.
این خانوم به خیالش شما رو نابود کرد ولی در حقیقت خودش زودتر هلاک شد.
مکثی کردم.
_حاج آقا چجوری منو پیدا کردید؟
او آهی کشید و روی صندلی نشست.

_والله من سرکلاس بودم که شما پیام دادید.براتونم نوشتم آدرس رو ارسال کنید ولی شما ننوشتید.هرچه هم بعد از کلاس تماس گرفتم شما تلفنت خاموش بود.خیلی دلم شور افتاد.ساعت حدودا یک ونیم بود

حاج آقا تماس گرفتن پرسیدند از شما خبر دارم یا خیر.پرسیدم چطور؟ ایشون گفتند یکی دوباره براشون نامه انداخته تو حیاط خونه که رقیه سادات امروزبا.. شرمش میشد متن نامه رو کامل توضیح بده.
بدون اینکه محتوای نامه رو کلا شرح بده ادامه داد
خلاصه اینکه یک آدرس زیرش نوشته بود که اگه باور نمیکنید برید خودتون ببینید. من به حاجی گفتم شما جات امنه مشکلی نداری.ولی راستش یک دفعه اتفاقات رو کنار هم چیدم دلم گواهی خوبی نداد.حاج آقا هم دلش شور میزد.خیلی نگران حال شما شدیم.از اون ور فکر میکردیم شاید این آدرس یک طعمه باشه و اهداف شوم تری برای من وحاجی پشتش باشه. از طرف دیگه هم میدیدیم از شما خبری نیست.تا دو صبر کردم خبری نشد.

از بیم آبرو هم نمیشد بی گدار به آب زد و پلیس رو خبردار کرد.من و حاج آقا مثل اسپند رو آتیش بودیم سادات خانوم.
با بغض گفتم:میترسیدید که من واقعا شما رو فریب داده باشم؟
حاج کمیل بهم اطمینان داد:معلومه که نه!! این چه حرفیه سادات خانوم؟ ما هردومون مطمئن بودیم یکی برای شما تله پهن کرده!و یقین داشتیم یه سر داستان همین خانومه.اگر میگم بیم آبرو بخاطر اینه که مردم دنبال حرفند.من یکیش به چشمهام اعتماد دارم یکی به شما.
آدرس وشماره تلفن آقا کامران رو از قبل داشتم.رفتم سراغش و با چیزهایی که او تعریف کرد دیگه شکم به یقین تبدیل شد.آدرس هم بهش نشون دادم گفت بله آدرس خونه ی اوناست.

دیگه ما زنگ زدیم پلیس و به تاخت خودمونو رسوندیم به آدرس. تو کوچه ی همین خانوم بودیم که برام از یه شماره ی ناشناس پیام اومد که عجله کنید.اگه دیر برسید جون عسل در خطر میفته.بعدش هم چشمم افتاد به یک خونه که یک زن و یک مرد رو ویلچر ازش بیرون اومدن.دقت کردم دیدم بله خودشونند.خدا خیلی لطف کرد بهمون که قبل از اینکه فرار کنند گرفتیمشون.همه چی خدایی بود..
او به فکر رفت و دیگه ادامه نداد.

مهم هم نبود چون حدس باقی ماجرا کار سختی نبود.

پرسیدم:آخه نسیم شماره ی شما رو از کجا داشت؟ از طرفی او تمام مدت با من بود چطوری به دست پدرتون نامه رسونده!؟

او شانه هاش رو بالا انداخت و گفت:کسی که اینقدر حساب شده عمل کرده قطعا کسانی هم اجیر کرده تا این کارها رو انجام بدن براش.از طرفی شماره ی ما روحانیون خیلی راحت به دست اینا میرسه.شاید تو مسجد از کسی گرفته.شایدم یواشکی از گوشی خودتون برداشته.کسی که آدرس خونه ی پدرم و بلد باشه قطعا شماره منم از یک جایی گیر آورده! حالا اینها به زودی مشخص میشه.مهم اینه که این دختر چقدر نفس پلیدی داشته!و برای ضربه زدن به آبروی شما تا کجا پیش رفته!

دوباره آه کشید:وقتی داشتند میبردنش گریه میکرد میگفت من نمیخواستم بلایی سرش بیاد.بخاطر همین هم بهت اسمس دادم ..

سری با تاسف تکون داد:هییی! ! شاید واقعا پشیمون شده بود از کارش ولی خیلی بد کرد خیلی!

ادامه دارد ...
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_ششم


با حسرت گفتم:حاج کمیل من فکر میکردم میتونم نسیم رو کمک کنم فکر میکردم شاید او هم مثل من شانسی برای هدایت داشته باشه.

حاج کمیل سری با تاسف تکون داد:واقعیت اینکه که همه در دنیا هدایت نمیشن.بعضی مورد لطف پروردگار قرار میگیرند و بعضی نه!البته این به این معنی نیست که خداوند نمیخواد اون یک عده رو هدایت کنه بلکه اونها خودشون در درونشون یک چیزی رو کم دارند.و اون هم انسانیته!

پرسیدم:حاج کمیل پس شما چطور به من اعتماد کردید؟
خندید وگفت:دختر خوب بالاخره مشخصه کی اهل حرف راسته کی نیست. کی دوست داره آدم باشه کی نه!نباید هرکسی رو به سرعت باور کرد.کسی با پیشینه ی نسیم که لاقیدی و بی اخلاقی رو سرمنشأ زندگیش کرده بعیده دنبال هدایت باشه.شما نباید بهش اعتماد میکردید. من چندبار به طور غیر مستقیم بهتون گفتم ولی متاسفانه . .

حرفش رو قطع کردم:کاش بهم مستقیم میگفتید.
او آهی کشید:نمیشد.بعضی چیزها رو باید خود فرد درک کنه اگه من بهتون میگفتم همیشه با اون عذاب وجدان و حسرت که مبادا نسیم هدایت میشد ومن کمکش نکردم رو به رو میشدید.از طرفی من زیاد این دختر رو نمیشناختم.فکر میکردم حتما در ایشون چیزی دیدید که من بی اطلاعم.البته گمونم من هم کوتاهی کردم.باید به نصیحت پدرم گوش میکردم.

لبخند تلخی زد:در حیرتم از این دنیا که هرچه جلوتر میری میبینی کم تر میدونی و بیشتر اشتباه میکنی!
حاج کمیل پرسید:ببینم راسته که شما خودت بازوت رو به این روز انداختی

نگاهی به بازوم انداختم و لبخند رضایت آمیزی به لب آوردم!
تو دلم گفتم:این همون بازویی بود که دست نامحرم بهش خورد.شاید فقط خون پاکش میکرد!

گفتم:اگه این تنها راه بود برای جلوگیری از دست درازی اون نامرد حاضر بودم خودمو شرحه شرحه کنم.
خندید! از همون خنده ها که دیوانه م میکنه
ریز و محجوب!
من هم از خنده اش خنده م گرفت!

میون خنده گفتم: حاج کمیل من معنی معجزه رو فهمیدم! معجزه یعنی یقین قلبی به اینکه خدا قادر مطلقه و میتونه همه کاری برات انجام بده.من امروز با همین یقین نجات پیدا کردم.دعا کنید این یقین ذره ای ازش کم نشه!

او پیشونیم رو بوسید .
_الهی امین!
زیر لب خدا روشکر کردم ونفس راحتی کشیدم.
یاد این آیه افتادم( و یدالله فوق ایدیهم..)
حاج کمیل بلند شد و برام آبمیوه ریخت و با عشق بهم خورانید!
چند وقتی بود که آرامش نداشتم.حالا چقدر آروم بودم.انگار یک بار سنگین از رو دوشم برداشته شده بود. .

دوباره اون صدای خوش یمن و زیبا در درونم بهم نوید داد:دیگه در آرامش هستی! خدا تو رو از ایستگاههای تاریک و خطرناک پروازت داده و از حالا میفتی تو مسیر جاده های سبز و روشن!

چشمهام رو بستم و در زیر نوازشهای حاج کمیل با خدا حرف زدم و شکرش گفتم.


تا اذان مغرب یک ساعتی زمان باقی بود.پیاده روی و دنبال آقا مهدی دویدن حسابی خسته ام کرده بود.این ماههای آخر بارداری واقعا سنگین شده بودم.وارد میدان قدیمی شدم و چشمم افتاد به اون نیمکت همیشگی!
رو کردم به آقا مهدی و گفتم:مامان بریم اونجا بشینیم که هم من یک خستگی در کنم هم شما

آقا مهدی با زبان کودکانه گفت:نه مامانی من میخوام با فواره ها بازی کنم و دستم ورها کرد وبه سمت حوض میدون دوید.
دختری هفده هجده ساله روی نیمکت نشسته بود و با صورتی پکر و بغص آلود سرش گرم گوشیش بود.تا منو دید خودش رو کنار کشید و با احترام گفت:
بفرمایید بنشینید.

لبخندی دوستانه به صورتش زدم و کنارش نشستم.چقدر چهره ی معصوم و دوست داشتنی ای داشت.
دوست داشتم باهاش هم کلام شم.
گفتم:عجب هوا گرم شده.!
او به سمتم چرخید و به زور لبخند غمگینی به لب آورد و گفت:بله.

گفتم:اوووف! البته من چون باردارم هستم دیگه گرما خیلی اذیتم میکنه..
او انگار حوصله ی حرف زدن نداشت.دستش رو زیر چونه ش گذاشت و با چهره ای غمگین به گلدسته های مسجد نگاه کرد.
یاد خودم افتادم که شش سال پیش با حالی خراب روی این نیمکت مینشستم و به گذشته ام فکر میکردم.

هر از گاهی چشمم به آقا مهدی میفتاد که با دوپای کودکانه ش در کنار حوض می دوید و میخندید!
دوباره صورت دختر جوان رو نگاه کردم که با نوک انگشش اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد.
نمیدونستم مشکلش چی بود؟ نمیدونستم دلش از کجا پر بود ولی واقعا دلم براش سوخت.
از ته دلم براش طلب خیر و آرامش کردم.

او خبر نداشت که من در سکوت، دارم براش آهسته دعا میکنم.
کسی چه میدونه؟ شاید شش سال پیش هم یک رهگذر با دیدن اشک من روی این نیمکت برام دعای خیر کرد و الان از تاریکی گذر کردم.
آقا مهدی به طرفم دوید.

_مامانی من تشنه مه.از همین آب حوض بخورم؟
گفتم:نه نه مامان. .اینکارو نکنی ها.اون اب کثیفه.

ادامه دارد ...
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هفتم


گفتم :صبر کن یک کم نفس تازه کنم با هم میریم از مغازه آب میخریم.
آقامهدی دست از بهانه گیری برنمیداشت.
دختر جوان دستش رو سمت کیفش برد.حدس زدم بخاطر سروصدای ما قصد داره نیمکت رو ترک کنه.ما خلوت او را به هم زده بودیم.
او از کیفش بطری آبی بیرون آورد و رو به آقا مهدی گفت:بیا عزیزم.اینم آب.مامامت گناه داره نمیتونه زیاد راه بره.
آقا مهدی نگاهی به من انداخت!

من از اون دختر خانوم تشکر کردم و لیوانی از کیفم در آوردم و به آقا مهدی دادم.
دختر جوان با لبخند سخاوتمندانه ای برای او آب ریخت و سرش رو نوازش کرد.
نتونستم خودم رو کنترل کنم دستش رو گرفتم.
جا خورد!

آب دهانم رو قورت دادم و با لبخندی دوستانه پرسیدم: اگه ما مزاحم خلوتت هستیم میریم یک جای دیگه. .انگار احتیاج داری تنها باشی..
او لبخند تلخی زد و به همراه لبخند، چشمهاش خیس شد.

_نه مهم نیست. من به اندازه ی کافی تنها هستم! دلم میخواد از تنهایی فرار کنم.
چقدر دلش پر بود.کلمات رو با اندوه و بغض ادا میکرد..

پرسیدم:چرا تنها عزیزم؟ حتما مادری پدری خواهرو برادری داری که باهاشون بگی بخندی. درد دل کنی..
او با پوزخند تلخی حرفم رو قطع کرد!

_حتما نباید خونواده داشته باشی تا بی غصه باشی.من در کنار اونها تنهاوغصه دارم.
دستهای سرد و لرزونش رو در دستم گرفتم و با مهربونی نگاهش کردم.

گفتم:نمیدونم دلت چرا پره.حتما دلیل موجهی داری..ولی یادت باشه همه ی مشکلات یه روزی تموم میشه. پس زیاد خودتو درگیرشون نکن و فقط نگاه کن!! شش سال پیش یکی یه حرف قشنگ بهم زد زندگیم و متحول کرد.حالا همونو من بهت میگم!اگه تو بحر حرف بری حال تو هم خوب میشه.
اون اشکش رو پاک کرد و منتظر شنیدن اون جمله بود.

گفتم:ما تو آغوش خداییم.وقتی جای به این امنی داریم دیگه چرا ترس؟! چرا نا امیدی؟! چرا گلایه و تنهایی؟! ازمن میشنوی تو این آغوش مطمئن فقط اتفاقات وحوادث ناگوار رو تماشا کن و با اعتماد به اونی که بغلت کرده برو جلو!

او نگاهش رو روی زمین انداخت و با بغض گفت:این حرفها خیلی قشنگه. .خیلی ولی تو واقعیت اینطوری نیست.
بعد سرش رو بالا آورد و پرسید:شما خودت چقدر این حرفتو قبول داری؟

من با اطمینان گفتم:من با این اعتقاد دارم زندگی میکنم!! با همین اعتقاد شاهد معجزات بودم. مشکل ما سر همین بی اعتقادیمونه.از یک طرف میگیم الله اکبر از طرف دیگه بهش اعتماد نمیکنیم.اگر اعتماد کنی هیچ وقت غم درخونت رو نمیزنه.هیچ وقت نا امید نمیشی.به جرات میگم حتی هیچ کدوم از دعاهات بی جواب نمیمونه.
او مثل مسخ شده ها به لبهای من خیره بود.

زیر لب نجوا کرد:شما..چقدر..ماهید!
خندیدم.
گفت:حرفهاتون دل آدم رو میلرزونه..مشخصه از ته دلتون میگید.. خوش بحالتون.این ایمان و از کجا آوردید؟

کمی بهش نزدیک ترشدم وگفتم:منم اولها این ایمان رو نداشتم.خدا خودش از روی محبت و مهربانی ش این ایمان و به دلم انداخت. حالا هر امتحان و ابتلایی سر راهم قرار میگیره با علم به اینکه میدونم آخرش حتما برام خیره صبر میکنم.
او دستم رو رها نمیکرد.
با نگاهی مشتاق صورتم رو تماشا میکرد.

_خوش به سعادتتون..چقدر ایمانتون قویه که وقتی دارید حرف میزنید احساس میکنم حالم رفته رفته بهتر میشه..لطفا بهم بگید چطور به این منطق رسیدید.

من با تعجب خندیدم:وای نه خیلی مفصله.ولی مطمئن باش سختیهایی که من کشیدم یک صدمش هم در زندگی شما نیست! و اصلا به همین دلیله که الان به این اعتقاد رسیدم.هرچی بیشتر سختی بکشی آب دیده تر وناب تر میشی.

من و او تا غروب روی نیمکت حرف زدیم و او با اعتمادی وصف ناپذیر از دغدغه ها ومشکلاتش گفت.از دعواهای مکرر پدرو مادرش..از بی معرفتی و بد رفتاریهای دوستانش و چیزی که آخرش گفت و دلم رو به درد آورد این بود که به تازگی فهمیده که مادرش بیماری صعب العلاجی داره و میترسه که او را از دست بده.

او با بغض و اشک گفت:شما که اینقدر اعتقادتون قویه برامون دعا کنید. دیگه تحمل ندارم.
دستش رو نوازش کردم.

صدای اذان از مناره ها بلند بود.با چشمی اشکبار برای سلامتی مادرش و برطرف شدن مشکلاتش دعا کردم و او هم آهسته گفت:آمین!
آقا مهدی دوید سمتم.

_مامان مامان اذان میگن..بریم مسجد الان بابایی میاد..
من از روی نیمکت بلند شدم و با لبخندی دوستانه به دختر جوان گفتم:یادت نره بهت چی گفتم!!تو در آغوش خدایی!! به آغوشش اعتماد کن.

او لبخندی زد:حتمااا…ممنونم چقدر حالم بهتره..
از او خداحافظی کردم..
هنوز چند قدمی دور نشده بودم که تصمیم گرفتم دوباره به عقب برگردم.
او با تعجب نگاهم کرد.

گفتم:مسجد نمیای بریم؟! امشب دعای کمیل داره.
برق عجیب و امیدوارانه ای در چشمش نشست.
از جا بلند شد و با دودلی گفت:خیلی دوست دارم ولی من چادری نیستم…

دستش رو گرفتم و سمت خودم کشوندم.
نگران نباش.من چادر همراهم هست.
وتاریخ دوباره تکرار شد..

پایان
#تاوان_اشتباه

⭕️ توصیه ميكنم بخونيد داستان قشنگيه

#قسمت_اول

اسمم پریوش است.در یکی از محله های قدیمی تهران به دنیا اومدم.
در دهه ی چهل... پدرم بازاری بود.وضع مالیمون خوب بود.بچه سوم خانواده بودم.چهارتا برادر و یه خواهر دارم

مادرم زن دوم بابام بود.( زن اولش رو تو شهرستان رها کرده بود )
مادرم بی سواد بود ، همیشه یه بچه تو شکم و یکی تو بغل داشت و یکی هم دستشو میگرفت دوازده شکم زاییده بود و شش تاشون مرده بودند و ما شش تا باقی مونده بودیم.اون موقع بچه های زیادی به دنیا نیومده یا چندماه بعد تولد آبله و سرخک و... می گرفتند و می مردند.

زندگیمون به نظرم خیلی خوب بود. از نظر مالی هیچی کم نداشتیم ، یه جورایی مایه حسادت فامیل هم بودیم بابا یه خونه طرفهای منیریه خریده بود اون موقع هشت هزارتومن قیمت داشت و برای خودش قصری بود ، منیریه محل پولدار نشین تهرون بود. اون زمان بالاتر از بلوار کشاورز دیگه بیابون بود تا شمیران ، من عزیزدردونه ی بابا بودم ، همه چیز برام می خرید و کسی هم جرات نداشت چیزی به من بگه. منم تا میخواستم خودمو لوس می کردم حتی وقتی خواهرم مهوش به دنیا اومد چیزی از علاقه ی پدرم به من کم نشد.

ده ساله بودم که بابا ورشکسته شد. اوضاع بازار فرش به هم ریخته بود و بابا هم چندتا چک دست مردم داشت که نتونست پاس کنه و طلبکارها راه به راه میومدند در خونمون. از وقتی یادم میاد بابا اهل مشروب خوردن بود.اما بعد ورشکستگی کم کم بساط منقل و تریاک هم تو خونه بر پا شد. کم کم اون زندگی رویایی مون تبدل به جهنم شد. پای دوستای تریاکی بابا به خونه باز شده بود.مادرم هم عین خیالش نبود.شاید اولین اشتباه مادرم همین بود که جلوی شیره ای شدن بابامو نگرفت.چندماه بیشتر نگذشت که بابا طاقت نیاورد و سر همون بساط منقلش سنگ کوب کرد.

مادرم شد یه بیوه ی سی و هشت ساله با شش تا بچه که بزرگترینشون یه پسر هفده ساله بود.اگه بخوام از سرنوشت برادرهام بعد از فوت پدرم بنویسم میشه مثنوی هفتاد من کاغذ.

همین رو میگم که برادر بزرگم یه زن بزرگتر از خودش گرفت و اون هم تو آتش سوزی خونشون از دنیا رفت و برادرم رو در اوج جوونی با دوتا پسر تنها گذاشت. برادرم یه زن دیگه گرفت و الان با همون زندگی می کنه و از این ازدواجش هم دوتا دختر داره. برادر دومم با دختر یکی از همسایه ها ازدواج کرد و الان پسرش مهندس و دخترش روانشناسه .

سومی اما تو مسافرت مجردی اسیر یه زن هرزه شد و صیغه اش کرد ، بعد که فهمید چه کلاهی سرش رفته زنه رو طلاق داد. و پسرش رو که حاصل همون صیغه چندماهه بود ول کرد و تا چندسال افسردگی گرفت.

برادر کوچیکه هم که تا الان زن نگرفته ، اونم ماجراش مفصله
بعد از فوت پدرم طلبکارها همه چیزمون رو گرفتند فقط همون خونه برامون موند. البته یه خونه ی خالی ، حتی فرش زیر پامون رو هم بردند و مادرم مجبور شبها چادر شب رو که روی رخت خوابها می انداخت بندازه زیرمون . زندگی روی سختش رو بهمون نشون داده بود. مادرم که یک عمر به کلفت و نوکرهاش دستور داده بود مجبور شد تو یه خیاطی کار کنه . خیاطی رو از مادر خدا بیامرزش یاد گرفته بود ، اون موقع خیاطی و گلدوزی و آشپزی هنر یه دختر بود.

کسی از دخترها سواد نمیخواست .همینا مهم بود.کار مادرم دوخت پرچم و کتل های ماه محرم بود.یه وقتایی هم عروسک می دوختند. برادرها هرکدوم سراغ زندگی خودشون رفتند و من و مهوش و داریوش (برادر کوچیکم) مونده بودیم.

کلاس اول راهنمایی بودم که علیرضا اومد خواستگاریم.یه پسر معمولی بود.ده سال از من بزرگتر بود.مادرم هیچی نپرسید.نه فهمیدیم کارش چیه و نه فهمیدیم خانوادش کی هستن ، همینجوری منو داد به علیرضا ، هنوز هم میگم هرچی بدبختی تو زندگیم کشیدم از همین بی فکری های مادرم بود ، می گفت دختر بیشتر از 14 سالگی بمونه مردم حرف درمیارن براش یه قواره چادری برام آوردن و بردن محضر عقدم کردن.بعد از عقد هم منو بردن خونه مادر علیرضا.مادرش گفت طبقه بالا دوتا اتاق هست برو یه نگاهی بنداز اونجا مال شماست. از اینکه با مادرشوهر تو یه خونه زندگی کنم راضی نبودم ولی چیزی هم نگفتم.

شب مادرم زنگ زد و گفت پریوش رو بیارین خونه خوبیت نداره تو دوران عقد شب بمونه خونه شما. علیرضا یه تاکسی گرفت و منو برگردوند. مادرم چندتا تکه جهیزیه ام رو از تعاونی گرفته بود.یکی دوتا تکه رو هم برادرام دادن و با یه مهمونی خیلی ساده من پا به خونه علیرضا گذاشتم ...

روزهای سخت زندگی من و علیرضا میگذشت .بعد از ازدواج بود که فهمیدم علیرضا معتاده ، تریاک می کشید.

یه بار رفته بودم خونه مادرم.زود برگشتم.کلید رو انداختم تو در و وارد حیاط شدم دیدم علیرضا فوری رفت تو آشپزخونه.

#ادامه_دارد ...
#تاوان_اشتباه

#قسمت_دوم

خونه شون قدیمی بود ، دوتا اتاق پایین بود.با یه آشپزخونه تو حیاط. دوتا اتاق هم بالا بود. مادر و خواهرش خونه نبودند

من که بابامو سر بساط تریاک از دست داده بودم دیگه بوی تل رو از بیست فرسخی میشناختم.اون روز دعوامون شد. علیرضا قول داد دیگه نکشه.اما به قولش وفا نکرد .بار اول می گفت واسه دندون دردم می کشم ، بار دوم سردرد داشت
دیگه بار سوم نه اون چیزی گفت و نه من پرسیدم...

خیلی راحت قبول کردم شوهرم تریاکی باشه ، شاید اینم از اشتباهاتی بود که باعث شد زندگیم خراب بشه ، مشکل من با علیرضا فقط تریاکی بودنش نبود ، اگه اون بود شاید زندگیمون خیلی زود به بن بست نمی رسید ، علیرضا اهل کارکردن نبود. در کل دورانی که زنش بودم آخر نفهمیدم شغلش چی بود ، یه روز اطراف میدون شوش دست فروشی می کرد. یه روز تو مولوی خروس می فروخت ، یه روز ، خلاصه هربار یه کار بیخودی انجام میداد و شندرغاز درمیاورد. ولی به ازای هر یه روزی که کار می کرد بیست روز تو خونه می خوابید ، تن به کار نمیداد. یه سال از زندگیمون گذشته بود که دیگه همون دست فروشی رو هم گذاشت کنار و به صورت علنی خونه نشین شد.

یه شب هیچی تو خونه نداشتیم ، مادرش طبقه پایین بود ولی انگار نه انگار تو یه خونه زندگی می کردیم.کاری به ما نداشت ، اموراتش از کارکردن و کلفتی تو خونه های بالاشهری ها میگذشت توقعی هم نمیشد ازش داشت ، اینم بخت سیاه من بود ، یه روز کلفت و نوکر برام کار میکردند حالا خودم عروس یه کلفت شده بودم ، اون شب رو با یه کم نون و سرکه گذروندیم ، فرداش علیرضا رفت بیرون و دوساعت بعد با نیم کیلو گوشت و یه کم برنج اومد خونه ، ده تومن گذاشت روی طاقچه و گفت اینو داشته باش هرچی لازم داری بخر گفتم از کجا پول آوردی؟

گفت از داداشت قرض کردم ، توقع نداشتم بره سراغ داداشم ، داداش بزرگه بعد فوت بابا از غرور و بلندپروازیش رفته بود سراغ کار خلاف
وضعش خوب بود ، اما شش ماه بیرون بود و دوسال تو زندون ، شنیده بودم به مامانم و مهوش هم پول میده

داریوش رو فرستاده بودن مدرسه شبانه روزی و داداشهای بزرگترم به اون بیچاره نمیرسیدن اما مهوش اوضاعش خوب بود. هرکدوم از داداشا که میرسیدن تحویلش می گرفتن. مامانم هم در حدی پول درمیاورد که اگه یکی در خونشو زد بتونه آبروداری کنه.

هیشکی اندازه من بدبخت نبود ، تا روزی که علیرضا سراغ داداشم نرفته بود به مادرم گفته بودم مادر شوهرم خوش نداره زیاد مهمون بیاد و بره ، اونا هم نمیومدن به خیال خودشون میخواستن زندگی من یه وقت به هم نخوره ، اما مشکل من این بود که دوست نداشتم از حال و روز زندگیم و کارنکردن علیرضا و تل کشیدنش باخبر بشن ، علیرضا دو سه مرتبه دیگه رفته بود سراغ داداشم ، تن لش زورش میومد کار کنه اما بلد بود بره پیش داداشمو اونو بتیغه ، خوبی کارنکردنش فقط این بود که مجبور شد تریاک رو بذاره کنار چون از پس خرجش برنمیومد.

البته بدبختی و اعصاب خرد کنی ترک اعتیادش هم مال من بود ، ولی هرچی بود پاک شد. آخرین باری که علیرضا رفت سراغ داداشم صدتومن ازش گرفته بود دوسه روز بعد زنگ حیاط رو زدن ، مادرم اومده بود دستپاچه شدم ، اومد تو حیاط نشست علیرضا رفته بود حموم عمومی سر خیابون ، مادرش هم سرکار بود ، خواهرش هم مدتی بود می رفت خونه آسید مرتضی قالیبافی یاد بگیره

مادرم گفت پریوش دیگه مارو از یاد بردی؟ گفتم نه مامان ، نمیام که بهتون سخت نگذره ، گفت من که میدونم به تو بیشتر سخت میگذره. برادرم فهمیده بود علیرضا سرکار نمیره ، همه رو راست گذاشته بود کف دست مادرم ، مادرم خیلی وقتاتصمیماتی گرفت که منطقی نبود ، یعنی ازش انتظار منطق نداشتیم ، یه زن بی سواد بود که نصف عمرش به شمردن النگو هاش و مقایسه مدل سینه ریزش با سینه ریز خواهربزرگش گذشته بود ، تو زندگیش با پدرمم هیچ وقت تصمیم گیرنده هیچ امری نبود تا بود فقط زور بابام بود و بس ،
مردسالاری مطلق...

از اون روز مادرم نشست زیر پام که طلاق بگیرم فکر نمی کنم هیچ مادری اینجوری بد بچه اش رو بخواد ، الان فکر می کنم شاید بهتر بود نصیحتم می کرد که علیرضا رو تغییر بدم ، تشویقش کنم به کار کردن ، نمیدونم شاید راهش این بود...

از اون روزی که مادرم اومد درگیری ها من و علیرضا شروع شد ، بچه بودم نمی فهمیدم چه باید بکنم قبلش برام مهم نبود که کار نمی کنه. آدم تو سن پایین که ازدواج کنه هرکی هرچی از زندگی یادش بده سریع قبول می کنه

الان میگم شاید علیرضا عوض میشد ، شاید هم نمیشد ، به هرحال گذشته ها گذشته...
دعواهای ما یک سال طول کشید ، سرآخر علیرضا راضی شد طلاقم بده ، مهریه ام که پانصد هزار تومن بود بخشیدم و جدا شدم ، حتی همون چهارتا تکه وسیله ای هم که مامانم داده بود با خودم نیاوردم ، به این
ترتیب تو پونزده سالگی تبدیل شدم به یه زن مطلقه...

#ادامه_دارد...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#تاوان_اشتباه

#قسمت_سوم

آره برای هوسبازي ؛؛؛ یکی از همین هوس بازها از دوست های برادر بزرگم بود، هرازگاهی میومد خونمون، اسمش کیومرث بود، از داداشم خیلی بزرگتر بود، خوشتیپ و پولدار بود، با داداش بزرگه خلاف می کردن، خلافشون تابلو نبود طوریکه مادرم هم نمی فهمید، یکی دوبار دیدم برام تیک میزنه زن داشت ، یه زن دهاتی ، اما بچه ای نداشتن ، یه روز داداشم خونه نبود ، مهوش تو خونه بود داریوش هم رفته بود مدرسه ، در خونمون رو زدن ، چادرم رو انداختم سرم و درو باز کردم. کیومرث تو قاب در ایستاده بود ، با دیدن من لبخند زد و گفت خان داداشت نیس؟

گفتم نه.
کاش لال میشدم و نمیگفتم بفرمایید تو چای تازه دمه ، حرف منو به حساب دیگه ای گذاشت ، اومد تو نشست لب حوض ، سرتا پا سفید پوشیده بود. در کل تیپش خوب بود همیشه ، مهوش از بالا یه نگاهی انداخت و رفت تو اتاق به درسش برسه همیشه می گفتم اگه بین ما یکی خوشبخت بشه همین مهوشه ، حالا بعد از اونم میگم ،

برای کیومرث چای آوردم ، نمیدونستم داداشم کجاس فقط میدونستم حالا حالا ها نمیاد خونه ، مادرم هم سرکار بود ، داریوش هم مدرسه شبانه روزی میرفت ، دوتا دیگه از داداشامم سر خونه زندگی خودشون رفته بودن ، خیالم راحت بود که بود کیومرث تو حیاط مشکلی ایجاد نمی کرد. با فاصله ازش نشستم ، نمیدونم چرا حس بدی بهش نداشتم ، شاید چون سنم کم بود و هنوز مثل یه دختر مجرد می تونستم به کسی احساسی خاص پیدا کنم. شاید چون هیچ وقت به علیرضا به عنوان شوهر هیچ تعلق خاطری نداشتم ،

کیومث خودش سر حرف رو باز کرد.
خلاصه حرفاش این بود که زنش نازاست و علاوه بر اون ازدواجشون به خاطر یه رسم فامیلی بوده و هیچ علاقه ای به زنش نداره. تو حرفاش فهمیدم اسم زنش برکت است ، بعدا فهمیدم یه زن شهرستانی و ساده است که تهران اومدن با کیومرث براش کلی کلاس داشته ، کیومرث هم شهرستانی بود ولی اصلا تیپ و ظاهرش به زنش نمیخورد ، کیومرث از زندگیش گفت از اینکه تو درکه یه خونه داره و با زنش تنهاست و از اینکه دوس داره بچه داشته باشه و زنش هم مخالف ازدواج مجدد اون نیست و بالاخره گفت من مدتهاست رفتم تو نخت پریوش ، تو دختر قشنگی هستی ، حیفه به خاطر یه بخت بد بمونی تو این خونه یا بالاخره با یه آدم شل و کور ازدواج کنی. بیا با من ازدواج کن ، قول میدم خوشبختت کنم... تو میشی سرور خونه ام ، برکت هم کاری بهت نداره ، اون باهامون زندگی می کنه اگه نخوای هم میفرستمش شهرستان ، کیومرث به من وعده پول و زندگی مرفه داد ، حرفهای قشنگ زد ، انقدر گفت و گفت تا راضی شدم زنش بشم ، برای من نجات از اون خونه و برگشتن به روزهای خوب و رفاه مهم بود. حرفهای کیومرث گوشهامو پر کرده بود. حتی یه لحظه به این فکر نکردم که میخوام زن دومش بشم ، به این فکر نکردم که شناختی ازش ندارم من این چیزها رو نمیدونستم ، کسی هم بهم نگفت اشتباه کردم ، اشتباهی که کل زندگیم رو خراب کرد...

#ادامه_دارد...
#تاوان_اشتباه

#قسمت_چهارم


مادرم با ازدواج من و کیومرث مخالفت کرد. دلیلش رو نگفت. اینم مثل کارهای همیشگیش بود. معلوم نبود اگه میخواست من بمونم تو خونه چرا زخم زبون میزد یا اگه نمیخواست سربارش بشم چرا نمیذاشت شوهر کنم.برادرم راضی بود. با ازدواج من رابطه اش با کیومرث قوی تر میشد. اما حتی اونم نتونست مادرم رو راضی کنه. یه شب منو مادرم دعوامون شد. یادم نمیاد موضوع دعوا چی بود. ولی وسط جروبحثمون یه دفعه جلوی مهوش گفت تو با موندنت تو این خونه نمیذاری مهوش خوشبخت بشه. هرکی بخواد واسش بیاد جلو میفهمه اون یه خواهر مطلقه داره و پشیمون میشه. مردم فکر می کنن مهوش هم لابد مثل تو اهل زندگی کردن نیست.

شنیدن این حرفها از مادرم خیلی برام سنگین بود. همین مادرم بود که به من گفت از علیرضا جدا شو اینطوری راحت میشی. اون شب تاصبح نخوابیدم. به بخت سیاه خودم فکر کردم. اون موقع به نظرم زندگی با کیومرث از اون وضعی که مادرم برام درست کرده بود بهتر بود. دختر نبودم که اجازه پدر برای عقدم لازم باشه. برای همین دوروز بعد به کیومرث زنگ زدم و قرار شد بریم عقد کنیم.

صبح زود مهوش رفت مدرسه مادرم هم زودتر از اون رفته بود خیاطی. داریوش هم چون وسط هفته بود نیومده بود خونه. مدرسه شون فقط اخر هفته ها اجازه میدادن بیان خونه. بعد از رفتن مهوش یه ساک از تو کمد برداشتم. هرچی وسیله داشتم ریختم توش. قرار بود کیومرث ساعت یازده بیاد دنبالم. اون موقع یه موتور هزار داشت. با هم رفتیم یه محضر نزدیک چهارراه لشگر. کیومرث شناسنامه هامون و یه ورقه که نشون میداد همسر اولش اجازه ازدواج به اون داده رو به عاقد داد. یه خطبه ساده بینمون خونده شد و من همسر دوم کیومرث مردی که سی سال ازم بزرگتر بود شدم

بعد از عقد مستقیم رفتیم خونه ی کیومرث ، برکت (زن اولش) رو شب قبل فرستاده بود شهرستان پیش پدرو مادرش. اون میدونست فردا قراره من و کیومرث عقد کنیم ، این دفعه حتی همون مهمونی ساده ای که برای عقد من و علیرضا برگزار شد هم نبود ، تو هفده سالگی انقدر دل مرده بودم که مهمونی برایم معنی نداشت ، وارد خونه ی کیومرث شدم.
یه باغ بزرگ بود تو محله ی درکه ... وسطش یه خونه ی قدیمی بود ، زندگی کیومرث با اون چیزی که فکر می کردم خیلی فرق داشت. وسایل خونه چیز زیادی نبود. همونایی هم که بود به درد نميخورد کیومرث گفتم باید یه سری وسیله بخریم. میدونستم تو کار خلافه ، خرید وسایل براش سنگین نبود. سواد درست و حسابی نداشت که کار درستی هم داشته باشه. البته خیلی از آدمهای بی سواد هم هستند که شغل شرافتمندانه ای دارند اما کیومرث اینطور نبود. با خرید و فر وش مواد به پول رسیده بود. یه چرخی توباغ زدیم.
از تنها چیزی که خوشم اومد نهر کوچکی بود که از تو باغ می گذشت ،

اون شب کیومرث تا صبح عقده ی تمام سالهایی که با زن زشت و نازاش گذرونده بود خالی کرد ، می گفت اگه برکت یه ذره از قشنگی تو رو داشت با نازا بودنش کنارمیومدم. اون موقع پیش خودم می گفتم بیچاره کیومرث ، مخصوصا بعدا که برکت رو دیدم بیشتر دلم برای کیومرث سوخت ، برکت نه بر و رو داشت و نه چیزی از خونه داری می دونست. روز بعد یه سر رفتیم خونه مادرم. نمیگم چه دعوایی راه افتاد برادرم چیزی نگفت ، دخالت هم نکرد ، خودش با کیومرث مشکلی نداشت ، به قول معروف هم پیاله ای بودن ، اما مادرم می گفت این مرد از من هم بزرگتره ، چه طور میخوای با این زندگی کنی؟ منم بهش گفتم کاش همیشه منطقی فکر می کردی مثل الان ، کیومرث هرچی باشه از تو بهتر با من رفتار می کنه ، مادرم گفت شیرمو حلالت نمی کنم دختر ، اما دوماه بعد با مهوش و داریوش اومد خونه ما و بهم سر زد ...

یک ماه بعد برکت از شهرستان اومد ، از اون اول حس خوبی بهش نداشتم. در ظاهر زن ساده ای بود ، تو سری خور کیومرث بود ، به من هم عزت و احترام میذاشت اما من اصلا حس خوبی بهش نداشتم ، احساس می کردم خیلی موذیه ، البته موذی بودنش رو 15- 16 سال بعد نشون داد ...

#ادامه_دارد ...
#تاوان_اشتباه

#قسمت_پنجم


روزهای اول بعد از برگشتن برکت، کیومرث یه هفته پیش من بود و یه هفته پیش برکت ، یه روز با برکت رفتیم بازار ، یه مقدار وسایل خونه سفارش دادم برامون بیارن ، آشپزی رو هم موقتا خودم انجام میدادم چون برکت چیزی بلد نبود ، واقعا نمیدونم تو اون چندسال اینا چطور با هم زندگی کرده بودند ، برکت با ایستادن کنار من آشپزی رو یاد گرفت.

البته در حدی که یه قیمه و قورمه بتونه بپزه ، کم کم سر و شکلش رو هم عوض کردم چندبار رفتیم بیرون و من براش لباس انتخاب کردم ، دیگه کم کم از اون ظاهر دهاتی گونه اش فاصله گرفته بود مادرم هم چندبار اومد و برخورد من و برکت رو با هم دید ، اصلا باور نمی کرد دوتا هوو میونه خوبی داشته باشند

برکت گاهی اوقات برام درد دل می کرد ، می گفت از وقتی تو اومدی کیومرث دیگه زیاد با من کاری نداره. قبلش زندگی برام جهنم بود ، میگفت همیشه دعا میکردم زن دوم کیومرث خوب باشه ، خدا تورو برام فرستاد و انقدر گفت و گفت تا من بهش اعتماد کردم. البته اون موقع ذات بدی نداشت ، بعدا تبدیل به یک دشمن برای من شد ، اواخر سال 61 در اوج بمباران های صدام بود که فهمیدم حامله ام ، روزهای خوبی نبود ، حالت تهوع و ویارهای بد امانم رو بریده بود. خبر حاملگی من باعث شد برکت چندروزی تو لاک خودش فرو بره

مادرم اومد خونمون و با اصرار زیاد منو با خودش برد خونه خودش ، مشکلاتی که با مادرم داشتم از یادم نرفته بود ولی دیگه بعد از ازدواجم هم درگیری با مادرم پیدا نکردم و ظاهرا رابطه خوبی داشتیم. مادرم می گفت هرچه قدر هم برکت زن خوبی باشه باز هم یه هووئه و از بخت بد نازا هم هست. نمیخوام یه وقت بلایی سر تو یا بچه ات بیاد. منظورش این بود که برکت ممکنه حسودی کنه و برای از بین بردن بچه ام کار خطرناکی بکنه. شاید حق با مادرم بود. هرچه بود برکت خواهر که نبود یه هوو بود. یه مار زخم خورده...

نه ماه بعد پسرم به دنیا اومد. من نوزده ساله بودم و کیومرث 49 ساله بود. بیمارستان رو شیرینی بارون کرد. جشن مفصلی برای تولد پسرمون گرفت و برای من هم یه سرویس برلیان خرید. اسم پسرم رو به انتخاب خودم گذاشتیم کسری. دوماه بعد از تولد کسری به کیومرث گفتم بهتره به خاطر بچه مون هم که شده یه کار آبرومند برای خودش دست و پا کنه. خلاف کردن هرچند که پول زیادی داشت اما خطرش هم کم نبود. همینکه کیومرث تا اون موقع به زندان نیفتاده بود جای شکر داشت.

چندوقت بعد کیومرث یه ساختمون سه طبقه تو مرکز شهر خرید و تبدیلش کرد به یه رستوران بزرگ و تالار عروسی و از کارهای خلافش فاصله گرفت. زندگی تازه داشت روی خوشش رو به من نشون میداد اون روزها باز هم برکت برای من درد دل میکرد.خیلی دوست داشت بچه دار بشه.

کیومرث به هردوی ما خیلی خوب می رسید. حتی چندتا از کارگرهای تالار رو میاورد خونه که کارهای خونه رو انجام بدن. برکت تو یکی از روزهای گرم تابستون فارغ شد. دخترش خیلی زیبا بود. اسمش رو به پیشنهاد کیومرث، کتایون گذاشتند. البته این تنها زمانی بود که کیومرث به کتایون توجه کرد. در کل بچه های منو به خاطر جنسیتشون بیشتر دوست داشت و همین باعث حسادت برکت شد. با اینکه سر حاملگی پسر دومم اصلا حال خوشی نداشتم اما به هرسختی بود چندروزی از برکت نگهداری کردم. تعجب کردم که از خانواده اش کسی به تهران نیومد. اواخر پاییز پسر دوم من هم به دنیا اومد و اسمش رو کامران گذاشتم.

نوروز سال 1366 بود که خانواده برکت ما رو به شهرستانشون دعوت کردند. نگهداری از دوتا پسر کوچولو برام سخت بود. از مهوش که دیگه بزرگ شده بود و به تازگی پا تو شانزده سال گذاشته بود خواستم که تو سفر همراه من باشه. خانواده برکت از بدو ورود رفتار خوبی با من نداشتند. مهوش می گفت آبجی اینا چرا اینجورین؟ گفتم مهم نیست. من که زیاد نمیبینمشون.

روز اول مهمان خانه ی مادر و پدر برکت بودیم. البته فکر نمی کنم اونجوری که اونا با من رفتار کردند میزبان دیگری با مهمانش رفتار کنه. روز دوم از تهران زنگ زدند و کیومرث مجبور شد برگرده. انگار مشکلی برا رستوران پیش اومده بود.روز سوم در خانه خواهر برکت بودیم. کسری با بچه های خواهر برکت بازی می کرد.من مشغول صحبت با خواهر برکت بودم که کسری اومد گفت دایی حق مراد گفته بچه ها بیاید ببرمتون گله گوسفندها رو ببینید.

ازم خواست اجازه بدم بره. خواهر برکت گفت بذار بره. چیزی نمیشه.اینجا امنیت داره. گفتم برو ولی خیلی مراقب خودت باش...

#ادامه_دارد...
#تاوان_اشتباه

#قسمت_ششم

کاش نمیذاشتم بره برادرهای برکت پسر من رو فقط به خاطر اینکه بچه برکت دختر شده بود ولی من دوتا پسر داشتم
و از سر حسادت از بالای کوه انداخته بودند پایین.خدا میدونه چه حالی داشتم وقتی بالای سر کسری رسیدم و دیدم پسرم با اون جثه کوچیکش رو تخت بیمارستان خوابیده ، کسری دوروز تو کما بود. دکترها احتمال داده بودند که بعدا برایش مشکلی پیش بیاد که خداروشکر چیزی نشد.

اما با این اتفاق جنگ و اختلاف بین من و برکت از همون روز شروع شد...
از اتفاقی که برای کسری افتاده بود به کیومرث چیزی نگفتم ، باز هم دلیل این کارم رو نمیدونم... واقعا نمیدونم ، همین کارو کردم که زبون برکت دراز شد ، فکر کرد چه خبره تو اون چندروز خانوادش پرش کردن ، وقتی برگشتیم تهران ورق برگشت ، یادم رفته بود بگم از وقتی کسری به دنیا اومد خونه رو عوض کردیم رفتیم شمال تهران یه خونه دوطبقه خریدیم.

قبل از مسافرتمون زندگی خیلی عادی پیش می رفت. همه پایین بودیم وطبقه بالا رو اجاره داده بودیم.اما با شروع اختلاف من و برکت کیومرث مجبور شد بالا رو خالی کنه و برکت با بچه اش رفت بالا زندگی کنه. مدتها با هم اختلاف داشتیم تا برای دومین بار همزمان باردار شدیم ، سال 69 بود.

این بار بچه من یه دختر بور بود. چهارماه زودتر از بچه برکت به دنیا اومد ، مهوش می گفت شما با هم مسابقه میذارید برای بچه دار شدن؟ گفتم دکتر می گفت برکت همون اولی رو هم با سلام و صلوات حامله شده بوده. شاید دومی سالم نباشه البته چهارماه بعد که پسر برکت به دنیا اومد دیدیم سالمه ، با به دنیا اومدن شیما و سپهر برای مدتی اختلافات من و برکت کم شد.

بعد از مدتی خواهر برکت اومد تهران ، اونم نازا بود. میخواست درمان کنه نمیدونم چرا بردمش پیش دکتر؟
همین خانواده برکت بودن که کسری منو از کوه انداختند پایین اما من باز خر شدم و بهشون کمک کردم ، خواهر برکت یک ماهی تهرون بود و بعد برگشت شهرستان. باز انگار اومده بود برکت رو شستشوی مغزی بده و بره ، جواب محبت های من یه آتش دیگر بود که به زندگیم افتاد. اما آخرش این شد که برکت کلا رفت طبقه بالا. از راه پله یه در داشتیم که به کوچه پشتی باز میشد. حتی راه طبقه اول و دوم رو هم بستیم و رفت و آمد برکت و بچه هاش از راه در پشتی بود.

اون روزها درآمد کیومرث خیلی خوب بود. از نظر مالی مشکلی نداشتیم. تنها مشکلم برکت بود که اونم سایه اش کمرنگ شده بود.

برادر کوچکم داریوش دبیرستان رو تمام کرده بود و اواخر دوران خدمتش بود. هرازگاهی با مادرم به خونه ما میومدند. مهوش اما بیشتر اوقات خونه ما بود. بچه ها رو خیلی دوست داشت. یه جورایی میشه گفت مادر اصلی کامران مهوش بود چون خیلی بیشتر از من بهش
می رسید. روزها می گذشت تنش هایی تو زندگی به وجود میومد اما اونقدر نبود که بخوام جز به جز تعریف کنم. اون روزها شاید خیلی ها حسرت زندگی منو می خوردند.مثل همون موقع که پدرم زنده بود...
گفتم که وضع کیومرث خوب شده بود. شب که میومد خونه پولهاشو میریخت کف خونه. من براش میشمردم.

ما خیلی بی حساب و کتاب خرج می کردیم. توی هراتاق خونه اندازه نصف جهیزیه یه تازه عروس، وسیله چیده بودیم. هرمدل تلویزیونی که تو بازار میومد می خریدیم. یه دونه برای هر اتاق. بچه ها آخرین و جدیدترین وسایل بازی توی بازار رو داشتند. خورد و خوراکشون عالی بود. با رفت و آمد با چندتا خانواده پولدار همون اطراف خودمون کم کم شیوه زندگی ما تغییر کرد.

من دیگه اون پریوشی نبودم که تو خونه ی علیرضا حتی به نون و سرکه خوردن هم راضی بودم.
گذشته ام کاملا برایم غریبه بود. عوض شدم.به راحتی عوض شدم...
کسری و کامران پول تو جیبی های زیاد میگرفتند. آزادی مطلق داشتند. امروز با خودم میگم شاید همون پول زیادی که تو اختیار بچه هام گذاشتم بعدا خطرساز شد. شاید ! نمیدونم.... باز هم نمیدونم....

#ادامه_دارد ...
#تاوان_اشتباه

#قسمت_هفتم

سال 71 بود ، کم کم سروصدای شادی از خونه مادرم بلند شد. مهوش داشت عروس میشد ، پسر یکی از اقوام مادری اومده بود خواستگاریش مهوش خیلی زیبا بود ، پوست گندمی داشت هیکلش هم قشنگ بود ،خیلی هم خوشتیپ می گشت. خواستگار های زیادی داشت ، از دکتر و مهندس گرفته تا حتی آخوند ، همه رو رد می کرد نمیدونم چرا به این یکی راضی شد ، اونا تو بچگی با هم همبازی بودند ، پسره ( سیاوش) وضع مالی خوبی نداشت ، دوسال از مهوش بزرگتر بود و تازه از خدمت برگشته و تو یه اداره دولتی کار می کرد ، حقوقش رو شش ماه یه بار میدادند ، وقتی مهوش با این ازدواج موافقت کرد دهنمون از تعجب باز موند، همه می گفتند اون پسر بعد از شش ماه حقوق میگیره که فقط اندازه پول یکی از مانتوهاییه که تو هرماه میخری ، اون دوتا گوششون بدهکار نبود ، حتی خانواده سیاوش هم مخالف بودند ، اما مهوش گفت من میخوام با سیاوش زندگی کنم ، وضع مالیش هم مهم نیست کنار میام.

سیاوش یه عروسی ساده گرفت ، بیشتر به یه مهمونی شباهت داشت تا یه عروسی... یادم نمیره چه قدر به مهوش کنایه زدم بابت وضع مالی شوهرش ، گرچه سواد سیاوش از کیومرث خیلی بیشتر بود ، درک و شعورش هم بالاتر بود. تنها مشکلش پول بود که اونم من یک سره به رخ مهوش می کشیدم ، اونا بعد از اون عروسی ساده تو خونه مادرم زندگیشونو شروع کردند ، سیاوش بعدا یه کار بهتر پیدا کرد.

در ادامه درد دل های من وضع امروز مهوش و سیاوش رو هم خواهید فهمید. اون روزها ما هرازگاهی می رفتیم خونه ی مادرم ، گاهی اوقات مهمان مهوش و شوهرش می شدیم ، تعداد ما زیاد بود ، میدونستم اونا تو خرج خودشون هم موندن ، نمیدونم چرا انقدر خواهرم رو اذیت می کردم.

مهوش عوض شده بود ، دیگه اون دختر ددری که هرروز تو بازار و این پاساژ و اون مغازه دنبال لباس و کیف و کفش می گشت نبود. زندگیش ساده شده بود. چیزی هم به زبون نمیاورد، شاید کمبودهای خودم رو با نیش و کنایه زدن به مهوش به خاطر برنج تایلندی و سفتی که جلومون میذاشت پر می کردم.

شاید اختلافات زندگی خودم یادم می رفت وقتی برای مهوش از خریدهای گرون قیمت و لوازم زندگی اخرین مدلم و مسافرت های گاه و بیگاهمون می گفتم. رفتارهای مادر و برادرها و حتی زن برادرهایم نشون میداد من دیگه اون پریوش سابق نیستم .نسبت به من سرد شده بودند ، برایم مهم نبود، من هیچ وقت اون پریوش سابق نشدم.
ضربه اش رو هم خوردم ، دوسال بعد مهوش صاحب یه دختر شد ، اسمش رو گذاشت مرسده

اونا داشتن پول جمع می کردن تا خونه بخرن. بعد از مدتی سیاوش یه خونه اطراف تهران خرید، این هم بهونه ای شد برای اینکه من باز به مهوش نیش و کنایه بزنم و از خونه خودمون که شمال تهران بود تعریف کنم ، همیشه میگم شاید آه مهوش بود که زندگی منو خراب کرد ،

شاید...
البته مهوش اینجوری نیست


#ادامه_دارد ...
#تاوان_اشتباه

#قسمت_هشتم

من در کل کارهای غلط زیادی انجام دادم تو زندگیم ، زندگی سخت اونا میگذشت ، زندگی من ظاهرش شیرین بود و باطنش مثل زهر تلخ ، سن من بالا رفته بود ، سه شکم هم زاییده بودم و حسابی چاق شده بودم ، کم کم شصتم خبردار شد کیومرث خان دنبال خانوم بازی هم میره...

اوایل برام مهم بود ، بعد این مسئله تبدیل شد به یکی از رویدادهای تلخ زندگیم ..
باز هم نفهمی کردم و عقلم رو کار ننداختم تا جلوشو بگیرم ، بعدا همین مسئله تبدیل به یکی از مشکلاتم شد ، دوباره رابطه من و برکت خوب شده بود ، راه رفت و آمد طبقه اول و دوم باز شده بود. بچه ها همه مدرسه می رفتند ، کسری درسخون بود اما برعکس کامران برای هر نمره ای یه چیزی از ما می گرفت ، آخرش هم دوم راهنمایی ترک تحصیل کرد. ترک تحصیل کامران برای من خیلی سخت تر از این بود که بخواهم در چندخط خلاصه بنویسم...
کاریش نمیتونستم کنم ، این بار خواستم حرکتی بکنم ولی نشد ، کیومرث به پسرها اختیار زیادی میداد ، اونا هم هرکاری می خواستند انجام میدادند. البته کسری سر به راه بود اما کامران اهل رفیق بازی بود ، یادم میاد اولین بار که فهمیدم کامران دوست دختر داره ، فقط دوازده سالش بود ، من برای تربیت بچه هایم هیچ هنری به خرج ندادم جز اینکه بهشون یاد بدم از پدرشون پول بگیرن و از بچه های برکت زرنگ تر باشند ، اونا ظاهرا خواهر و برادر ناتنی بودند و رابطه خوبی داشتند اما در پشت پرده این ظاهر خوب سایه همدیگه رو با تير میزدند. با تربیتی که من یادشون دادم اونا ولخرجی و عیاشی و دروغ گفتن و دور زدن همه رو خوب یاد گرفتند.

لازم نبود من دونه دونه اینا رو بهشون یاد بدم هیچ مادری این کارها رو به بچه اش یاد نمیده. اونم مادری مثل من که خودش سختی کشیده و مثلا دنبال به وجود آوردن سایه ای از رفاه در زندگی بچه هایش است اما راهش رو نمیدونه.

با آزادی که بهشون دادم همه این اتفاقات افتاد خیلی وقتها ازشون بیخودی پشتیبانی کردم. زیادی تعریف کردم ، هرجا نشستم گفتم کامران من اینجوریه ، کامران من اونجوریه ، کامران هیچی نبود...
من بزرگش کردم ، چون میخواستم بزرگ باشه اما نشده بود. همین تعریف ها خراب ترش کرد

مرسده (دختر مهوش) کم کم بزرگ میشد، شیما رو میدید که همه جور امکاناتی داره ، اون چیزایی که شیما داشت رو نداشت ، من کاری کردم اون بچه بیشتر این کمبودهایی که نسبت به شیما داره رو حس کنه ، از همه کارهایی که شیما انجام میداد بیش از حد تعریف می کردم. تمام خوشی مرسده اسباب بازی های ساده ای بود که برایش می خریدند ، اون تو بچگی هیچ وقت جشن تولدی مثل جشن تولدهای شیما که بریز و بپاش زیاد داشت، رو نداشت. هیچ وقت عروسک های خارجی شیما رو حتی نتونست تو دست بگیره.

مهوش کم کم ارتباطش رو با ما کم کرد. به خاطر بچه اش بود ، هرچند که اون مرسده رو مقاوم بار آورده بود،الان حسرت میخورم کاش یه کم ازخصوصیات مرسده مال شیمای من بود، زندگی می گذشت... با همه ی مشکلاتش ، مهوش روز به روز خوشبخت تر میشد ، من هم به ظاهر وضع خوبی داشتم. تا اینکه اون اتفاق بد افتاد ،،،،،،،،،،،،،،

کتایون (دختر برکت) اون روزها کلاس نقاشی میرفت. کلاسش چندتا خیابون بالاتر از خونه بود این کلاس های هنری و ورزشی که بچه ها میرفتند موضوعی بود که من با آب و تاب برای دیگران تعریف
می کردم...

#ادامه_دارد ...
Forwarded from عکس نگار
در کافه رمان همراه ما باشید....
https://telegram.me/roman_serial
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#تاوان_اشتباه

#قسمت_نهم

کتایون تازه چهارده ساله شده بود. یه روز رفت و دیگه برنگشت ، وقتی شب کیومرث اومد و دید چه اتفاقی افتاده اول برکت رو به باد کتک گرفت.
که چرا دختره رو ول کردی به امان خدا بعد رفت کلانتری محل و خبر داد ، چند روزی ازش خبری نشد ، مهوش ماجرا رو فهمید ، با سیاوش اومده بودند خونه ما که وضع آشفته ی خونه رو دیده بودند ، من و کیومرث وبرکت رفته بودیم بیمارستان های اطراف رو بگردیم ، شیما به مهوش گفته بود چه اتفاقی افتاده ، خواهرم خیلی خانومی کرد که هیچی از این افتضاح به رویم نیاورد ، دوماه تمام با من اومد و با تغییر چهره تمام پارک ها و پاساژ های تهران رو گشت اما اثری از کتایون نبود کیومرث خودش رو باخته بود. می گفت کتایون فرار کرده ، سیاوش سعی داشت با گفتن اینکه شاید دزدیده باشنش کیومرث رو آروم کنه ،

یکی از شبهایی که هرکدوم یه گوشه نشسته بودیم و تو فکر بودیم تلفن زنگ خورد ، دو سه روزی بود حسابی از پیدا کردنش ناامید شده بودیم ، پشت خط کسی از یکی از شهرستان های مرزی بود. گفت کتایون رو با یه پسر گرفتند ، کیومرث درجا بیهوش شد ، همون شب به سمت اون شهر حرکت کردیم. بچه ها رو گذاشتیم پیش مهوش و مادرم دوروز بعد با کتایون برگشتیم تهران ، اینکه چه طور کیومرث با کتایون برخورد کرد توضیح مفصل میخواد ، همین قدربگم که کتایون و اون پسره رو عقد کردن اما بعد کتایون فهمید پسره زن و بچه داره و طلاق گرفت.

پسرهای من به خون کتایون تشنه بودند ، دیگه اونو خواهر خودشون نمیدونستند ، کیومرث اونا رو متعصب بار آورده بود. برای کتایون خط و نشون کشیده بودند که اگه ببیننش می کشنش. با افتضاحی که به بار اومد و طلاق کذایی کتایون، برکت و پسرش سپهر از پیش ما رفتند ، برکت نمیتونست دخترش رو بیاره تو خونه ، از طرفی نمی تونست بذاره آواره کوچه خیابونا بشه. ترجیح داد در خونه اجاره ای که با کیومرث با هزار مکافات راضی شد براشون اجاره کنه در حاشیه تهران کنه.

بعد از رفتن برکت من به طبقه بالا دست نزدم.
فقط گاهی کیومرث میرفت بالا. اونم وقتی جروبحث می کردیم یا پایین از سروصدای بچه ها شلوغ میشد. مثل گذشته ها کیومرث یه هفته پیش من بود و یه هفته پیش برکت. کسری و کامران بزرگ شده بودند.

کیومرث رستوران و تالار پذیرایی روفروخت.
می گفت دیگه مثل سابق سود نمیده ، البته داریوش می گفت کیومرث بلد نیست اونجا کار کنه ، هنوز مثل بیست سال پیش که اونجا رو خرید اداره اش می کنه ، رستوران باید مدرن باشه تا مشتری بیاد. کیومرث پول خوبی از فروش رستوران به دست آورد. خیلی هم خوب اونو به باد داد ، کیومرث هیچ وقت به حرف کسی گوش نمیداد. با پول رستوران رفت تو یکی از شهرهای اطراف چندین هزار متر زمین خرید و یه ویلا و یه کارخانه تولید قارچ احداث کرد. نمیدونم کی بهش پیشنهاد این کار رو داده بود. پولش رو داشت اما بلد نبود چه کار کنه...

کار پرورش قارچ اوایل سود خوبی داشت. کیومرث تعدادی کارگر استخدام کرده بود. اشتباهی که کرد این بود که یک جا به کارگرها پول میداد. اونا هم گاهی کار می کردن و بیشتر اوقات چرت میزدن.کار پرورش قارچ هر یک ساعت تاخیرش اون زمان سه میلیون تومان ضرر داشت برای تولید کننده. به این ترتیب کار رو به شکست بود که کسری فهمید کارگرها کم کاری می کنند.مدتی کارگرها رو اخراج کرده بودن و کسری و کامران خودشون کار می کردن.

کسری اهل کار بود اما کامران یه مدت رفت و بعد بیخیال شد. کیومرث با کسری راه نمیومد. کسری چیزی از بداخلاقی های باباش نمی گفت. من میدیدم پسرم چطور زحمت میکشه و پدرش چطور با اون برخورد می کنه.

سپهر براش عزیز تر بود. هرچه بود سپهر فرزند کیومرث از یه زن همشهری خودش بود.

#ادامه_دارد ...